در شعر زیر از فردوسی ظاهراً کنایه از جستن بخت و اقبال است: از آن پس که بنمود پنجاه وهشت بسر بر فراوان شگفتی گذشت همی آز کمتر نگردد بسال همی روز جویم بتقویم و فال. فردوسی
در شعر زیر از فردوسی ظاهراً کنایه از جستن بخت و اقبال است: از آن پس که بنمود پنجاه وهشت بسر بر فراوان شگفتی گذشت همی آز کمتر نگردد بسال همی روز جویم بتقویم و فال. فردوسی
کنایه از روز قیامت، روزی که تمام مردگان به پا خیزند و به حساب اعمال آن ها رسیدگی شود، یوم القرار، یوم النشور، روز بازخوٰاست، روز بازپرس، یوم الجمع، طامة الکبریٰ، یوم دین، قارعه، یوم الحساب، نشور، یوم التّناد، یوم الحشر، روز امید و بیم، یوم التلاقی، یوم الدین، ستخیز، رستخیز، فرجام گاه، روز جزا، روز رستاخیز، روز درنگ، روز وانفسا، رستاخیز، یوم السبع، روز شمار
کنایه از روزِ قیامَت، روزی که تمام مردگان به پا خیزند و به حساب اعمال آن ها رسیدگی شود، یومُ القَرار، یومُ النُشور، روزِ بازخوٰاست، روزِ بازپُرس، یومُ الجَمع، طامة الکُبریٰ، یومُ دین، قارِعَه، یومُ الحِساب، نُشور، یومُ التَّناد، یومُ الحَشر، روزِ اُمید و بیم، یومُ التَلاقی، یومُ الدین، سَتخیز، رَستَخیز، فَرجام گاه، روزِ جَزا، روزِ رَستاخیز، روزِ دِرَنگ، روزِ وانَفسا، رَستاخیز، یومُ السَبع، روزِ شُمار
جویای طریق شدن. در صددپیدا کردن راه برآمدن. جستجو کردن راه: بدست چپ و پای کردی شناه بدیگر ز دشمن همی جست راه. فردوسی. سپه کرد و نزدیک او راه جست همی تخت و دیهیم کی شاه جست. فردوسی. بخندید رستم ز گفتار اوی بدو گفت اگر با منی راه جوی. فردوسی. چودانست خاقان که پیوند شاه ندارد به پیوند او جست راه. فردوسی. شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی گرهمی خواهی که جان و دل بدین مرهون کنی. ناصرخسرو. چون راه نجویی سوی آن بار خدایی کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش. ناصرخسرو. بوصفش نداندزبان راه جست چو او را نبینی ندانی درست. (از یوسف و زلیخا). - امثال: راه جستن ز تو، هدایت ازو. ، بمجاز، استمداد کردن. خواستار دیدار شدن: همی راه جوید بدین پیشگاه چه فرمان دهد نامور پادشاه. فردوسی. شتروار بار است با او هزار همی راه جوید بر شهریار. فردوسی. که جوید به نیکی ز بدخواه راه بدیوار ویران که گیرد پناه ؟ اسدی. بدو گفت روهمچنین راه جوی ز من هر چه دیدی به شاهت بگوی. اسدی. - راه بازجستن، یافتن راه. بازیافتن راه. پیدا کردن راه. ، از طریقت و روش کسی پیروی کردن. حقیقت جستن: بگفتار دانندگان راه جوی بگیتی بپوی و بهر کس بگوی. فردوسی. بگفتار پیغمبرت راه جوی دل از تیرگیها بدین آب شوی. فردوسی. ، چاره جویی کردن. مآل اندیشی کردن: چو بشنید ازیشان گرانمایه شاه سرانجام آنرا همی جست راه. فردوسی. به پیشم چه آید چه گویی نخست که باید ز پیکار او راه جست. فردوسی
جویای طریق شدن. در صددپیدا کردن راه برآمدن. جستجو کردن راه: بدست چپ و پای کردی شناه بدیگر ز دشمن همی جست راه. فردوسی. سپه کرد و نزدیک او راه جست همی تخت و دیهیم کی شاه جست. فردوسی. بخندید رستم ز گفتار اوی بدو گفت اگر با منی راه جوی. فردوسی. چودانست خاقان که پیوند شاه ندارد به پیوند او جست راه. فردوسی. شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی گرهمی خواهی که جان و دل بدین مرهون کنی. ناصرخسرو. چون راه نجویی سوی آن بار خدایی کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش. ناصرخسرو. بوصفش نداندزبان راه جست چو او را نبینی ندانی درست. (از یوسف و زلیخا). - امثال: راه جستن ز تو، هدایت ازو. ، بمجاز، استمداد کردن. خواستار دیدار شدن: همی راه جوید بدین پیشگاه چه فرمان دهد نامور پادشاه. فردوسی. شتروار بار است با او هزار همی راه جوید بر شهریار. فردوسی. که جوید به نیکی ز بدخواه راه بدیوار ویران که گیرد پناه ؟ اسدی. بدو گفت روهمچنین راه جوی ز من هر چه دیدی به شاهت بگوی. اسدی. - راه بازجستن، یافتن راه. بازیافتن راه. پیدا کردن راه. ، از طریقت و روش کسی پیروی کردن. حقیقت جستن: بگفتار دانندگان راه جوی بگیتی بپوی و بهر کس بگوی. فردوسی. بگفتار پیغمبرت راه جوی دل از تیرگیها بدین آب شوی. فردوسی. ، چاره جویی کردن. مآل اندیشی کردن: چو بشنید ازیشان گرانمایه شاه سرانجام آنرا همی جست راه. فردوسی. به پیشم چه آید چه گویی نخست که باید ز پیکار او راه جست. فردوسی
رو گرفتن. حجاب بر چهره گرفتن. رجوع به روبسته شود، زفت شدن و غلظت پیدا کردن روی مایعی چون شیر و آش و ماست پس از سرد شدن و غیره. (یادداشت مؤلف) ، صاحب آنندراج ذیل رو بستن دماغ گوید: مرادف گرفتن است: دماغم بسته رو بر نکهت گل به عطر بیخودی بگشاد آغوش. طالب آملی (از آنندراج)
رو گرفتن. حجاب بر چهره گرفتن. رجوع به روبسته شود، زفت شدن و غلظت پیدا کردن روی مایعی چون شیر و آش و ماست پس از سرد شدن و غیره. (یادداشت مؤلف) ، صاحب آنندراج ذیل رو بستن دماغ گوید: مرادف گرفتن است: دماغم بسته رو بر نکهت گل به عطر بیخودی بگشاد آغوش. طالب آملی (از آنندراج)
روز شدن. روشن شدن: شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار چو روز گردد گویی در آتشم بی تو. سعدی. روشن روان عاشق در تیره شب ننالد داند که روز گردد روزی شب شبانان. سعدی
روز شدن. روشن شدن: شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار چو روز گردد گویی در آتشم بی تو. سعدی. روشن روان عاشق در تیره شب ننالد داند که روز گردد روزی شب شبانان. سعدی
روز آخرین، روز قیامت. (ناظم الاطباء) : پرستش همان پیشه کن یا نیاز همه کار روز پسین را بساز. فردوسی. هست یکایک همه بر جای خویش روز پسین جمله بیارند پیش. نظامی. مپندار دلها بداغ تو ریش که روز پسین آیدت خیر پیش. سعدی
روز آخرین، روز قیامت. (ناظم الاطباء) : پرستش همان پیشه کن یا نیاز همه کار روز پسین را بساز. فردوسی. هست یکایک همه بر جای خویش روز پسین جمله بیارند پیش. نظامی. مپندار دلها بداغ تو ریش که روز پسین آیدت خیر پیش. سعدی
بهره و نصیب جستن از چیزی. (بهار عجم). رجوع به رنگ ذیل معنی بهره و نصیب شود: در و دیوار بوی گل گرفت از جستن رنگش ز سیلابی که زآن کو بگذرد رنگ گلاب آید. محمداسحاق شوکت (از بهار عجم)
بهره و نصیب جستن از چیزی. (بهار عجم). رجوع به رنگ ذیل معنی بهره و نصیب شود: در و دیوار بوی گل گرفت از جستن رنگش ز سیلابی که زآن کو بگذرد رنگ گلاب آید. محمداسحاق شوکت (از بهار عجم)
قصاص خواستن. (آنندراج). طلب خون کردن. خونخواهی نمودن. (یادداشت بخط مؤلف) : جهان را عشق عالم سوز اگر بر یکدگر سوزد که خون شبنم از خورشید عالمتاب می جوید. صائب (از آنندراج)
قصاص خواستن. (آنندراج). طلب خون کردن. خونخواهی نمودن. (یادداشت بخط مؤلف) : جهان را عشق عالم سوز اگر بر یکدگر سوزد که خون شبنم از خورشید عالمتاب می جوید. صائب (از آنندراج)
استصواب. استشارت. نظر خواستن. مشورت خواستن. طلب اظهار نظر: چو دارا در آن داوری رای جست دل رایزن بود در رای سست. نظامی. ، اظهار نظر کردن. اظهار عقیده کردن. بیان نظریه و عقیده کردن: خلاف رای سلطان رای جستن بخون خویش باشد دست شستن. سعدی
استصواب. استشارت. نظر خواستن. مشورت خواستن. طلب اظهار نظر: چو دارا در آن داوری رای جست دل رایزن بود در رای سست. نظامی. ، اظهار نظر کردن. اظهار عقیده کردن. بیان نظریه و عقیده کردن: خلاف رای سلطان رای جستن بخون خویش باشد دست شستن. سعدی